همگی از دروغ شنیدن بدمان می آید.... همه از دروغ و پیامدهای آن بیزاریم .... اما... شنیدن حرف راست ظرفیتی را می طلبد که اکثرا ما نداریم ! چون همیشه می خواهیم آن چیزی را بشنویم کهدوست داریم ! ما فقط ادعایش را داریم !!!
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است! وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم ، که در آن دلی می خواند : من .... تو را .... او را .... کسی را ...... دوست می دارم
حاکمی بر مردمش گفت : صادقانه مشگلات تان را بگویید حسنک بلند شد و گفت : گندم و شیر که گفتی چه شد ؟ مسکن و کار چه شد؟ حاکم گفت ممنون که مرا اگاه کردی یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت :صادقانه مشگلاتتان را بگویید کسی چیزی نگفت کسی نگفت گندم و کار و مسکن چه شد تنها از میان جمع یک نفر گفت : حسنک چه شد ؟؟؟؟
آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن نه دستی از برون که همتی از درون لازم است ... حالا اما نمی خواهم برخیزم می خواهم اندکی بیاسایم فردا برمی خیزم وقتی که فهمیده باشم چرا زمین خورده ام
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من به ما گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی ... طلب کن هر چه می خواهی مهیا کردنش با من بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع و منها کردنش با من اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من
روز
گاریست همه عرض بدن میخواهند/همه از دوست فقط چشم ودهن میخواهند/دیو هستند
ولی مثل پری میپوشند/گرگ هایی که لباس پدری میپوشند/آنچه بینند به مقیاس
نظر میسنجند/عشق ها را همه با دور کمر میسنجند/خوب طبیعیست که یک روزه به
پایان برسد/عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد/
خــــلاف آنچه صحبت کرده ای حیف مسلم شــــــــــد خیانت کرده ای حیف غــــــــــــرورم را شکستی بی تاسف مرا هم اشک حسرت کرده ای حیف تمـــــام قلب خــــــــــود را داده بودم به احساسم جسارت کـــرده ای حیف ســـــــــراپای وجودم عشق بود عشق به عشق من اهــــانت کرده ای حیف فریب حرفهـــــــایت بــــــــــاورم شد ریاکـــــــــارانه حیلت کرده ای حیف مــــــــــــــــرا با واژه های نا نجیبت گرفتــــــــــار حقارت کرده ای حیف وجودت را بـــــــه من تحمیل کردی وجودم را تو غارت کرده ای حیف دلـــــــــــــــــــــم را با تمام مهربانی پر از نفرین و نفرت کرده ای حیف تــــــــــــو از مردانگی بوئی نبردی به نامردی رفـــــاقت کرده ای حیف بــــــــــــرو دیگر برایم مرده ای تو کـــــه در حقم خیانت کرده ای حیف تو در هر بیت ایــــن شعر آمدی باز غزل را بی اصالت کرده ای حیف تو حتی از خدا شــــــــرمی نکردی که از شیطان اطاعت کرده ای حیف
آنـــان کـه به ســـر در طلب کعبه دویـدند چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند رفتند, رفتـند در آن خــانه که بیـــنند خــــــدا را بسـیار بجســـتند خـــــدا را نـدیـدنـد چون معتکف خـــانه شدند از سر تکلیـف ناگاه ناگاه خطابی هم از آن خـــــانه شنیدند که ای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ آن خــــانه پرستید که پاکــــان طلبیدند.
نگـــــــران نباش، حــــال مـــن خـــــــوب اســت بــزرگ شـــده ام … دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم آمـوختــه ام، که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش ” زندگیست ” آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای ” نبــودنـت ” تنگ نشــــود… راســــــتی، بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم… ” حــــال مـــن خـــــــوب اســت ” … خــــــوبِ خــــوب…
بزرگ مرد کوچک !
نى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسربچه ژنده پوش 10 سالهاى وارد کافی
شاپ هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار با اکراه براى سفارش گرفتن سراغش
رفت. پسر پرسید : قیمت بستنى اعلا با شکلات مرغوب چند است؟ خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون کافی شاپ
منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت : 30 سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى معمولی بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى
را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و
رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى
میز در کنار بشقاب خالى، 20 سنت براى او انعام گذاشته بود .
زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا
حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که ...
افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای
؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که
این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟ . . .
1. مرد را به عقلش نه به ثروتش 2. زن را به مهرش نه به جمالش 3. دوست را به محبتش نه به کلامش 4. عاشق را به صبرش نه به ادعایش 5. مال را به برکتش نه به مقدارش 6. خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 7. اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش 8. غذا را به کیفیتش نه به کمیتش 9. درس را به استادش نه به سختیش 10. دانشمند را به علمش نه به مدرکش 11. مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش 12. نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش 13. شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش 14. دل را به پاکیش نه به صاحبش 15. جسم را به سلامتش نه به لاغریش 16. سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
در انتشار آنچه خوبیست و ردی از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید!
اینروزها نشونه امروزی بودنت عریانی تو شده نه افکارت اینروزها برای اثبات عشقت باید لخت بشی نه عاشق اینروزها برای اثبات مسلمونیت کافیه ریا کنی نه مومن باشی اینروزها همه چی بوی ماندگی میدهد بوی تعفن میدهد اینروزها دوست داری ببری و بروی
حقیقت داره یا خوابه! که دستات توی دستاشه محاله اون نمی تونه مثل من عاشقت باشه باهاش خوشبخت و آرومی سرت رو شونه ی اونه یه روزی مال من بودی ولی اینو نمی دونه نمی دونه که دست تو تو دستای منم بوده بهش بگو که آغوشت یه وقت جای منم بوده بگو چی بین ما بوده سر عشقت چی آوردی اونم حرفاتو باور کرد واسه اونم قسم خوردی! منو یادت میاد یا نه همون که عاشقش بودی چقدر راحت یکی دیگه جامو پر کرد به این زودی