دستفروشی
روبروی معروف ترین مغازهء شهر نشسته بود و گران ترین عطر ها را به یک پنجم
قیمت آن مغازه می فروخت، اما مردم از بیم تقلبی بودن ترجیح می دادند که
جنس مغازه را بخرند.... . . . . . . . . . . . . . آری ، عشق را هم اگر ارزان بفروشی هیچکس خریدارش نیست...
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست… سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تواز کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
گاهی معشوق بر خلاف قوانین فیزیک عمل می کند هرچه به او نزدیک تر می شوی دورتر به نظر می رسد ... هرچه فاصله اش بیشتر می شود بزرگ تر به نظر می رسد ... چشم می بندی ، می بینیش چشم باز می کنی ، نیست هرگاه دیدی چنین است صمیمانه به خودت تسلیت بگو
التماست نمی کنم هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید تنها می نویسم بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی اما تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین بیا و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش مگر چه می شود یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟ ها ؟ چه می شود ؟
مرد شوکت زندگی است.... زن شکوه زندگی مرد عظمت است... زن زیبایی است مرد قدرت است ...زن برکت است مرد بودن است ... زن شدن است مرد هیبت است ....زن طراوت است
شوکت بی شکوه... عظمت بی زیبایی...قدرت بی برکت ...بودن بی شدن .....هیبت
بی طراوت.. پشیزی نمی ارزد. آری زن و مرد مکمل یکدیگرند....