؛فقر" همین روزمره گی ست
که به ساده ترین واژه ها بیان می شود
و به ساده تر از آن
اجرا ...
و خیلی خیلی ساده تر از کنارش می گذرند
و آه!
که ساده تر از این هم ممکن است : می خندند ...
متن قابل تامل از
سیمین دانشور
باید باکره باشى،
باید پاک باشى!
براى آسایش خاطر
مردانى که پیش از
تو پرده ها دریده
اند !
چرایش را نمیدانى
فقط میدانى قانون
است، سنت است ،
دین است
قانون و سنت را
میدانى مردان
ساخته اند
اما در خلوت مى
اندیشى به مرد
بودن خدا و گاهى
فکر میکنى شاید
خدا را نیز مردان
ساخته اند!!
من زنم ...
با دست هایی که
دیگر دلخوش به
النگو هایی نیست
که زرق و برقش
شخصیتم باشد
من زنم .... و به
همان اندازه از
هوا سهم میبرم که
ریه های تو
میدانی ؟ درد آور
است من آزاد
نباشم که تو به
گناه نیفتی
قوس های بدنم به
چشم هایت بیشتر
از تفکرم می آیند
دردم می آید باید
لباسم را با
میزان ایمان شما
تنظیم کنم
دردم می آید ژست
روشنفکریت تنها
برای دختران
غریبه است
به خواهر و مادرت
که میرسی قیصر می
شوی
دردم می آید در
تختخواب با تمام
عقیده هایم
موافقی
و صبح ها از دنده
دیگری از خواب پا
میشوی
تمام حرف هایت
عوض میشود
دردم می آید نمی
فهمی
تفکر فروشی بدتر
از تن فروشی است
حیف که ناموس
برای تو .... است
نه تفکر
حیف که فاحشه ی
مغزی بودن بی
اهمیت تر از
فاحشه تنی است
من محتاج درک شدن
نیستم / دردم می
آید خر فرض شوم
دردم می آید
آنقدر خوب سر
وجدانت کلاه
میگذاری
و هر بار که
آزادیم را محدود
میکنی
میگویی من به تو
اطمینان دارم اما
اجتماع خراب است
نسل تو هم که
اصلا مسول خرابی
هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر
هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند
که حتی میترسیدند
باور کنند حقشان
پایمال شده
خیانت نمیکردند
.. نه برای اینکه
از زندگی راضی
بودند
نه ...خیانت هم
شهامت میخواست
... نسل تو از
مادر هایمان همه
چیز را گرفت
جایش النگو داد
...
مادرم از خدا
میترسد ... از
لقمه ی حرام
میترسد ... از
همه چیز میترسد
تو هم که خوب
میدانی ترساندن
بهترین ابزار
کنترل است
دردم می آید ...
این را هم بخوانی
میگویی اغراق است
ببینم فردا که
دختر مردم زیر
پاهای گشت ارشاد
به جرم موی بازش
کتک میخورد
باز هم همین را
میگویی
ببینم آنجا هم
اندازه ی درون
خانه ، غیرت داری
؟؟
دردم می آید که
به قول شما تمام
زن های اطرافتان
خرابند ...
و آنهایی هم که
نیستند همه فامیل
های خودتانند
....
مادرت اگر روزی
جرات پیدا کرد
ازش بپرس
از س.ک.س با پدر
راضی بود ؟؟؟
بیچاره سرخ می
شود ... و جوابش
را ...
باور کن به خودش
هم نمی دهد
...........
دردم می آید
از این همه بی
کسی دردم می آید
سیمین دانشور
فقر ، چیزی را "
نداشتن " است ،
ولی ، آن چیز پول
نیست
طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و
خاکی است که بر
کتابهای فروش
نرفتهء یک
کتابفروشی می
نشیند
فقر ، تیغه های
برنده ماشین
بازیافت است ،
که روزنامه های
برگشتی را خرد
میکند
فقر ، کتیبهء سه
هزار ساله ای است
که روی آن
یادگاری نوشته
اند
فقر ، پوست موزی
است که از پنجره
یک اتومبیل به
خیابان انداخته
میشود
فقر ، همه جا سر
میکشد
فقر ، شب را " بی
غذا " سر کردن
نیست
فقر ، روز را "
بی اندیشه" سر
کردن است
امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم
نمیشه
پس بخند و عاشق باش