زنی را...
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
*
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
*
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
*
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست
*
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
*
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
*
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
*
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
*
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
*
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
*
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
*
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
*
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
*
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
*
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
*
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
*
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه
*
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
*
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
*
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
*
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
*
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من
...
یک لحظه مستجاب شو ای آرزوی من
پلکی بیا عبور کن از رو بروی من
پُر کن دوباره ظرف ِ غزلگریه هام را
از شاخه شاخه شعر بچین آبروی من
حاجت به چای و قهوه و فنجان ِ فال نیست
افتاده عکس ِ روی شما در سبــــوی من
با اینکه درد در دلش از حرف ِ سنگ هاست
خندد شکسته آینه گاهی به روی من
گشته قبول به مذهب ِ عشقم نماز ِ صبر
تا شد به اشک ِ سرخ ِ شقایق وضـوی من
آبی ترین غزل ِ سبز ِ من بیا، بیا
تا آب ِ رفته باز بیاید به جوی من
از کارتون
توی یک اداره مدرن راضی نیستین؟
پس این چی؟!
هنوز هم از گرسنگی مینالید؟
پس این چی؟!
از خواب توی تخت خواب سفتتون خسته شدین؟
پس این چی؟!
هنوز قدر محبت و مراقبت های والدینتون رو نمیدونین؟
پس این چی؟!
راحتی و آسایش باعث میشه وقت مطالعه خوابتون ببره؟
پس این چی؟!
آیا آرامش و لذت یک حمام گرم رو دارین و باز هم از زندگی مینالین؟
پس این چی؟!
هنوز هم از اینکه دستاتون وقتی ظرفای خودتون رو میشورین آسیب
میبینه نگران هستین؟
پس دستای کوچیک این چی؟!
Louis Vuitton کافی نیست؟ مارک های جدید تر میخواین؟
پس این چی؟!
از بازی های تکراری خسته شدین؟
پس این چی؟!
کار دیگه ای برای انجام دادن ندارین؟
پس این چی؟!
با داشتن پاهایی سالم هنوزم مینالید؟
پس این چی؟!
همیشه به یاد داشته باش:
درست
زمانی که از وضعیت زندگیت شکایت میکنی، مردمانی هم هستند که
برای داشتن زندگی مثل تو و بودن به جای تو حاضرند به هر کاری دست
بزنند
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای
ریخته ای ؟
پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر
افتاده . . .
. * ./۰۰\. *.
. * (‘_’) * .
* . ( : ) . *
. *( : )* .
ببین چه آدم برفی نازی درست کردم !
با این که خیلی دوستش دارم ، مال تو !
داره برف میاد، بیا تو قلبم سرما نخوری!
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو
را زمزمه خواهم کرد
تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند
. . .
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ٬ سخت محتاج
به گرمای پر و بال توام
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت ٬ میتوان گفت
که من چلچله لال توام . . .
عشق یعنی آن نخستین حرفها
عشق یعنی در میان برفها
عشق یعنی یاد آن روز نخست
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست
در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی
؟
بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در
ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند . . .
رفاقت مثل آدم برفی میمونه ، درست کردنش راحته
اما نگه داشتنش سخته !
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه
غم از رو دلت کم بشه نازنینم ...
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام . . .
مثل بارون با صفایی / مثل برف سفید و ماهی
مثل گل خوشبو و زیبا / مثل خون تو قلب مایی
چه بخواهی، چه نخواهی / تو عزیز دل مایی
دوتا آدم برفی که میونشون یه رود بود عاشق هم
می شن
اونا از عشق هم آب می شن به امید این که یه
روزی توی رودخونه به هم برسن . . .
آرزو می کنم غم های دلت برن زیر اولین برف
زمستونی
و دلت سفید و همیشه بدون غم بمونه . . .
عشق یعنی :
چون خورشید، تابیدن بر شب های دوست
و چون برف ، ذوب شدن بر غم های دوست . . .
اگه برف می دونست زمین خاکی چقدر کثیفه
برای اومدن به اون لباس سفید نمی پوشید . . .
ای علت قشنگی رویا و خواب من
تنها دلیل گل شدن اضطراب من
ای راه حل ساده ی جبران تشنگی
فواره ی نگاه قشنگ تو آب من
رفتی چه قدر ساده دل آسمان شکست
در عکس مهربان تو در کنج قاب من
باران چه قدر حرف تو را گوش می کند
می بارد آن قدر که نیایی به خواب من
گرچه نگاه عاشق تو هیچ کم نکرد
از اوج دل ندادن تو یا عذاب من
اما دل شکسته ی من باز هم نوشت
صد آفرین به چشم تو و انتخاب من
من به
مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس
میفروخت !
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود !
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله
می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می
پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی
را می داد که پدرش می کشید !
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم
می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو
کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور
بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را
کشته بود !
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛
کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به
کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !
برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟
هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او ؛
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای
او همگی از آن اوست ...
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانههای مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری
نیما بانکی/ لیلی رشیدی
-خانم رشیدی سوای این که دختر احترامالسادات
برومند و داود رشیدی است و از بچگی در محافل هنری
بزرگ شده، بازیگر خوبی هم هست. بیشتر ما او را با
مادر خانمی زیزیگولو
میشناسیم. اما بعضیها شاید بولتن جشنواره فیلم
کودک را به یاد بیاورند که عکسهای کودکی او را در
کنار لیلا حاتمی به چاپ رسانده بود. این دو لیلی و
لیلای محبوب، از کودکی همبازی بودهاند؛ هرچند
بعدها، لیلی یک چهره تلویزیونی شد اما لیلا یک
ستاره سینما. لیلی رشیدی همسر پیشین نیما بانکی
است که به اندازه رشیدی مشهور نیست اما در عکاسی
استعداد داشت و رفتهرفته در کارش به موفقیت دست
پیدا کرد تا اینکه امروزه به چهرهای مطرح در
عالم تبلیغات تبدیل شده است. نیما بانکی را اگر از
پراید تهران یازده به یاد نداشته باشید، در
آگهیهای سامسونگ با لباس برزیل، یا با کت و شلوار
در حالی که پایش را از قاب السیدی بیرون گذاشته،
دیدهاید. حاصل زندگی مشترک این دو، پسری است که
با مادرش پیش خانواده رشیدی زندگی میکند.
سوسن تسلیمی/داریوش فرهنگ
سی و پنج سال پیش، داریوش فرهنگ آدم خیلی معروفی
بود و سوسن تسلیمی را کسی نمیشناخت، اما پس از
ازدواج و در سالهای دهه شصت، ماجرا برعکس شد و
تسلیمی شهرتی فراوان پیدا کرد. در این سالها
اگرچه داریوش فرهنگ فیلمساز بود و بعضی کارهایش
خیلی مطرح شد، اما حضور ثابت تسلیمی در فیلمهای
بهرام بیضایی، این بازیگر هنرمند را به اوج رساند.
این دو که از طریق گروه تئاتر پیاده با همدیگر
آشنا شده بودند، پس از مدتها زندگی مشترک سرانجام
فرصت پیدا کردند تا در فیلم شاید وقتی دیگر ساخته
بهرام بیضایی، نقش زن و شوهر را بازی کنند.
تسلیمی، پس از این فیلم، به همراه فرزندش عازم
سوئدشد و امروز یکی از چهرههای سرشناس تئاتر سوئد
است. اما داریوش فرهنگ مانده و فیلمسازی و
بازیگری را تا امروز ادامه داده است.
خسرو شکیبایی/تانیا جوهری
شاید خیلیها ندانند که شکیبایی در دهه 40 کار
خودش را با دوبلوری شروع کرد و پس از ناکامی در
این رشته به تئاتر رفت و سالها گذشت تا دوباره با
فیلم خط قرمز مسعود کیمیایی به سینما بازگشت.
تانیا جوهری هم در همان سالهای دهه 50 بازیگر
تئاتر بود. این رابطه که منجر به ازدواج شد، چندان
خبرساز نبود؛ چون هیچ یک از این دو، آدمهای
معروفی نبودند و در سالهای بعد در حرفهشان
سرشناس شدند. شکیبایی کماکان یکی از بازیگران
محبوب و سرشناس سینمای ایران است اما تانیا جوهری
در سالهای اخیر بسیار کمکار شده است. جالب است
که مشهورترین فیلم شکیبایی یعنی
هامون، داستان مرد روشنفکری است که تمایلی
برای جدایی از همسرش ندارد اما زن و خانوادهاش
اصرار دارند که این جدایی هر چه زودتر اتفاق
بیفتد.
آیدین آغداشلو/شهره آغداشلو
آیدین آغداشلو که نقاش، طراح، گرافیست و
نویسندهای تواناست، سالها قبل، پس از یک ازدواج
ناموفق و در حالی که دختری به نام تارا داشت، با
شهره آغداشلو ازدواج کرد. شهره در فیلمهای علی
حاتمی (سوتهدلان) و عباس کیارستمی (گزارش) بازی
کرده بود و با تحسین مواجه شده بود و کمکم داشت
به بازیگری توانا تبدیل میشد. شهره آغداشلو که با
بازی در فیلم خانهای
از شن و مه و نامزدی اسکار، امروزه یک بازیگر
معتبر در عرصه جهانی است، از آیدین جدا شد و مجددا
ازدواج کرد و خدا دختری به او داده که ظاهرا آن هم
اسمش تارا است. شهره آغداشلو در تمام گفت وگوهایش
همواره از آیدین آغداشلو به عنوان کسی یاد کرده
است که دوران سعادتمندی را با هم سپری کردند؛ بر
خلاف عادت بسیار زشتی که خیلیها دارند و پس از
جدایی، با لحنی زننده درباره همسر سابقشان صحبت
میکنند. ظاهرا نه ازدواج و نه جدایی این دو، در
مسیر پیشرفت حرفهایشان هیچ تاثیری نگذاشته و هر
دو همچنان از چهرههای فعال در حیطه کاری خود
هستند.
ابوالفضل پورعرب/ آناهیتا نعمتی
زمانی که ابوالفضل پورعرب با آناهیتا نعمتی ازدواج
کرد، بازیگر بسیار معروفی بود. او محبوبیتش را که
با بازی در فیلم عروس، ساختهی بهروز افخمی، به
دست آورده بود؛ تا سالها حفظکرد. از آن طرف،
آناهیتا نعمتی تازه با فیلم خوشساخت هیوا،
ساختهی رسول ملاقلیپور، وارد سینما شده بود و به
عنوان یک چهره جوان و بااستعداد، اول راه بود. از
این ماجرا حدود 8 سال میگذرد. ابوالفضل پورعرب از
آن زمان، سیر نزولی را در کارش تجربه کرد و
آناهیتا نعمتی هم در حاشیهی سینمای ایران به کار
خود ادامه داد. حالا این روزها پس از سالها جدایی
این زوج هنرمند، هم آناهیتا نعمتی دوباره به
سینمای جدی بازگشته و هم ابوالفضل پورعرب در
تلویزیون پرکارتر شده است.
بابک ریاحی پور/مهتاب کرامتی
بابک ریاحی پور یکی از معروفترین نوازندههای
ایرانی با ساز تخصصی گیتار باس است و در زمینه
موسیقی راک فعالیت میکند. او در آلمان موسیقی را
آموخته، آن را در ایران ادامه داده و با
خوانندههایی مثل محمد نوری و گروههایی مثل اوهام
و آویژه که نوعی موسیقی تلفیقی را دنبال
میکردهاند، همکاری داشته است. مهتاب کرامتی از
سال 1377 با بازی در فیلم مردی از جنس بلور پایش
به سینمای ایران باز شد. جالب این که ریاحی پور
زودتر از کرامتی به سینما آمده بود. او در سال
1374 برای موسیقی فیلم فاتح نوازندگی کرده بود؛
کاری که بعدها ریاحی پور کمتر سراغ آن رفت. ولی
مهتاب کرامتی با جدیت، حضور در سینما و تلویزیون
را ادامه داد و رشد کرد و خیلی زود به ستاره
سینمای ایران تبدیل شد. حالا مهتاب کرامتی تنها
زندگی میکند و علاوه بر بازیگری و فعالیت در
یونیسف، در یک موسسه طراحی و تولید لباس هم حسابی
مشغول است
یوسف مرادیان / سارا خویینیها
همین اواخر بود که از سارا خویینیها فیلم پر حرف
و حدیث نقاب اکران شد که داستانش درباره سوء
استفادههای متقلبانه از موضوع ازدواج بود. چندی
پیش از تلویزیون هم سریالی پخش میشد که داستانش
درباره سیاوش و رستم شاهنامه بود و نقش سیاوش را
مرادیان بازی میکرد. خویینیها در معصومیت از دست
رفته هم بازی خوبی داشت اما نقشی که مرادیان در
سربازهای جمعه بازی کرد، به هر دلیل، آن قدر کوتاه
شد که اصلا به چشم نیامد. این دو بازیگر که زمانی
با یکدیگر زیر یک سقف زندگی میکردند، سرانجام از
هم جدا شدند و امروزه به فعالیت قبلیشان که همان
بازیگری در سینما و تلویزیون است ادامه میدهند؛
از جمله خویینیها که چهرهاش را در نقش اصلی
بیصدا فریاد کن حتما دیدهاید.
فریبرز عرب نیا/آتنه فقیه نصیری/ عسل بدیعی
این 3 بازیگر، معروفتر از آن هستند که بخواهیم
معرفیشان کنیم. فریبرز عربنیا به ترتیب با آتنه
فقیهنصیری و عسل بدیعی ازدواج کرد و از آنها جدا
شد.عربنیا که اغلب، او را با بازیهای چشمگیرش در
فیلمهای مسعود کیمیایی، مانند
سلطان و ضیافت، به خاطر میآورند، در فیلمی
با موضوع طلاق نیز ایفای نقش کرده است. او در این
فیلم (هزاران زن مثل من)، از همسرش (نیکی کریمی)
جدا شده و مانع احقاق حق او برای تصاحب بچه
میشود. آتنه فقیهنصیری نیز که در فیلمها و
سریالهای متعددی ایفای نقش کرده است، با بازی
خوبش در نقش خاله سارا در یک سریال تلویزیونی،
نگاهها را به خود متوجه کرد. درخشش عسل بدیعی نیز
از بازی در فیلم بودن یا نبودن، ساختهی کیانوش
عیاری، شروع شد.
آقای سکسکه عمل کرده، میره سر کار و میاد و
زندگیشو میکنه!
آلیس شوهر کرده، دو تا بچه داره و یه زندگی حقیر
توی یه آپارتمان 50
متری ساده.
آنشرلی آرایشگر معروفی شده و توی جردن و چند تا
محلهی بالای شهر شعبه زده و حسابی جیب مردم رو
خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای عالی …
ایکیوسان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!
بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!… شلمان هنوز
هم خوابه!
پت پستچی بازنشسته شده و الان تو خونهی
سالمندان منتظر مرگشه!
بنر رو یادته؟ پوستشو توی خیابون منوچهری ۳۰۰۰۰
تومن فروختن!
بالتازار و زبلخان آلزایمر گرفتن.
دامبو، پلنگ صورتی، پسر شجاع، خانوم کوچولو، گوریل انگوری، شیپورچی، یوگی و دوستاش همه توی یه سیرک بزرگن!
تام سایر حسابی باکلاس شده و موهاشو مدل جوجهتیغی
درست میکنه!
تام و جری دو تا دوست صمیمی شدن!
تنتن توی یه روزنامه خبرنگار بود، الان تو یه
شرکت تبلیغاتی داره فعالیت میکنه!
جیمبو رو از رده خارج کردن و بعد اجاره دادندش به
ایران ایر !!
چوبین خیلی وقته که مادرش رو پیدا کرده و دنبال یه
وامه تا ازدواج کنه!
حنا خانوم دکتر شده، مادرش هم از آلمان برگشته
کنارش!
خپل رو از باغ گلها انداختنش بیرون, اونجا یه
برج ١٠٠٠ طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل
آشغال دیدمش – خیلی لاغر شده!)
خانوادهی دکتر ارنست همسایه مونن، هر سه تا
بچهاش رفتن خارج، همسر دکترخیلی مریضه!
رابینهود رو توی اسلامشهر گرفتنش – به جرم
شرارت!- هفتهی دیگه اعدامش میکنن!
سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!
کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش
آنفولانزای مرغی گرفت و مرد!
هیچکی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست!
لوک خوششانس طی یه بدشانسی، اشتباهی تو یه صحنه
قتل دستگیر شد و نتونست خودشو تبرئه کنه و الان هم
سلولی دالتون ها شده!
مارکو پولو تو میدون راهآهن یه باقالی فروشی زده
، میگن کارش خیلی گرفته!
ملوان زبل الان دیگه یه دزد دریایی معرف شده در خلیج عدن!
آقای پتیبل تو میدون شوش یه بنکدار کلهگندهس!
معاون کلانتر از یه بانک اختلاس کرد و فرار کرد
رفت خارج !
آقای نجار هم الان به جرم قطع غیرمجاز درختان تحت
تعقیبه و وروجک هم قایم شده!
پت و مت دکترای مهندسی عمران گرفتند و الان جزو
هیئت علمی دانشگاهند!
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام
روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام
ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام
"فاضل نظری"