دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
با این شب مکدّر و خاموش دم نزن
خواب سیاه عقربه ها را به هم نزن
از این من رها شده در شب ، غزل مخواه
با من ، منِ شکسته دل از عشق دم نزن
وقتی به آسمان نگاهت نمی رسم
دیگر عزیز! طعنه به بال و پرم نزن
حق دارد آفتاب نتابد بر این غبار
از من چه مانده؟ زخمه به ساز عدم نزن
دارم تمام می شوم انگار در خودم
بیهوده است ، در منِ ویران قدم نزن
حسن یعقوبی
نفست باران است
دل من تشنه ی باریدن ابر
دل بی چتر مرا مهمان کن . . .
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
مهدی فرجی