saeedtag

دل نوشته ها مکانی برای آرامش

saeedtag

دل نوشته ها مکانی برای آرامش

saeid_6260

سال ها پیش در این شهر درختی بودم(شاعر: محمد جواد غفور زاده (شفق))

حضرت زهرا(س)-شهادت(از زبان درب خانه)

سروده استاد محمد جواد غفور زاده (شفق)

سال ها پیش در این شهر درختی بودم

یادگار کهن از دوره ی سختی بودم

هرگز از همهمه ی باد نمی‌لرزیدم

ناز پروده چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندی من بود درختی کمتر

رشد می کردم و می شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آینده ی خود روشن و خوش بین بودم

باغ را آینه‌ای سبز به آیین بودم

روزها تشنه ی هم‌صحبتیِ با خورشید

همه شب هم نفس زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک

برگ‌هایم گل تسبیح به لب مثل ملَک

راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا

با درختانِ دگر سِرّ و سَری بود مرا

دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم

چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا

چشم من بود به شاهین ترازوی خودم

تکیه کردم همۀ عمر به بازوی خودم

ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی

باغ شد صحنه ی طوفان بیابان گردی

در همان حال که احساس خطر می‌کردم

نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا

ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم

از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم

گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم

از سعادت به رُخم پنجره‌ای وا کردم

از من سوخته دل بال و پری ساخته شد

کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد 

وقف دیوارِ حرم‌خانه ی ماهم کردند

هر چه در بود در آن کوچه نگاهم کردند

از همان روز که سیمای علی را دیدم

همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند

مثل خود تشنه ی سیراب نمی‌دیدم من

این سعادت را در خواب نمی دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم

مَحرم روز و شب ساقی کوثر بودم

تا علی پنجه به این حلقه ی در می‌افکند

به خدا از همه ی پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر گوشه که نازم می‌کرد

غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد  

به سرافرازی من نیست دری روی زمین

خورده بر سینه ی من بال و پر روح الامین

سایه ی وحی و نبوت به سرم بوده مدام

به خدا عاقبت خیر همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم

جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

گاه گاهی که زِ من فاطمه می‌کرد عبور

موج می‌زد به دلم آینه در آینه نور

سبزپوشان فلک پشت سرش می‌گفتند

«قل هو الله احد»، چَشم بد از روی تو دور

سوره ی کوثری و جلوه ی طاها داری

آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری!

دیدم از روزنِ در جلوه ی احساسش را

عطر گل‌های بهشتی و گل یاسش را

دیده‌ام مائده‌ای را که فرستاده خدا

دیده‌ام فاطمه و گردش دستانش را

زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود

روح همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی حلقه بر این در می زد

هر که از پای می‌افتاد به من سر می زد

آیۀ روشن تطهیر در این کوچه مدام

شانه در شانۀ جبریل امین پر می زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم

یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل که خطر در راه است

عمر این دلخوشی زودگذر در راه است

دارد این روز مبارک، شب هجران در پی

شب تنهایی ریحان رسول الله است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟

یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته

مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته

مهبط وحی جدا گردید جبریل جدا

مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته

هست در آینه ی باغ خزان دیده ملال

نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال

همه حیرت زده افروختنم را دیدند

دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند

بی وفایان همه آن روز تماشا کردند

از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد

چشم زخمی به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد

شعله جان سوز اگر بود جهان سوز نشد

رسم آتش زدن از عهد خلیل الله است

آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز

داغ این باغ فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست

پشت در این علی است و همه ی هستی اوست

یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم

حیف آن روز به نجّار نگفتم ای دوست

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی

بر سر وسینه ی من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای

دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای

روی گلبرگ شقایق بنویسید هنوز

هست در کوچه ی ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هدی دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:54 http://http://aftabgardantarin.blogfa.com/


ای نخستین بدر، هر شب دیدنت را دوست دارم
آسمان در آسمان تابید نت را دوست دارم

ای خدای خاک ! وقتی ابرها را می تکانی
از درختی مرده ، خرما چیدنت را دوست دارم

دست هایت را همان اندازه که شمشیر می زد
وصله وقتی می زند پیراهنت را دوست دارم

آه ای بر چاه ِ عدل ِ کوفه بوتیمار غمگین
گریه کن این ترس ازخشکیدنت را دوست دارم

درد اگر بر شانه هایت بود مرهم می نهادم
آه از آن درد ِ دگر، نالیدنت را دوست دارم

تو نه قرآن ، نه، سر فرزند را بر نیزه دیدی
حکم اگر این است من جنگیدنت را دوست دارم

دست بر خون قبضه ی شمشیر می رقصی و دشمن
می رمد بی سر و من رقصیدنت را دوست دارم


*****

نه غزل ظرفیتش کم نیست اما دردهایت...!
آه بر این بیت ها خندیدنت را دوست دارم

من از آن یاس، آن که در دستان سرسبز تو خشکید
خارج از باغ آخرین بوئیدنت را دوست دارم

سیم آخر را زدم دیگرجنون از حد گذشته است
هرچه بادا باد آقا من زنت را دوست دارم

دست های تو کلید رازهای سر به مهر است
کمتر از آنم ولی فهمیدنت را دوست دارم

تو همان ماه ِ دلیل ِ آفتاب ِ آخرینی
گفتم ای بدر نخستین، دیدنت را دوست دارم

مرداد 84 – صالح سجادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد